آنانکه به محضر مقدس امام زمان (عجل الله تعالی فرجه الشریف) شرف یاب شدند:

۱- تشرف حاج شیخ محمد کوفى شوشترى

متقى صالح , حاج شیخ محمد کوفى شوشترى , ساکن شریعه کوفه فرمود: در سال ۱۳۱۵ با پدر بزرگوارم , حاج شیخ محمد طاهر به حج مشرف شدیم … که  (در برکشتن) من در خدمت پدرم بودم و از جنازها (کسانى که به نجف اشرف جنازه حمل مى کنند)براى ایشان قاطرى کرایه کرده بودم , تا او را به نجف اشرف برساند.
خودم هم سوار برشتر به همراهى یک جناز, مـسـیـر را مى پیمودیم . در راه نهرهاى کوچک بسیارى بود وشتر من به خاطر ضعف , کند حرکت مى کرد تا به نهر عاموره , که نهرى عریض وعبور نمودن از آن دشوار است , رسیدیم . شتر را در نهر انـداخـتـیم و جناز کمک کرد تااز آن جا عبور کردیم . کنار نهر بلند و پر شیب بود.
پاهاى شتر را با طـنـاب بستیم و او راکشیدیم , اما حیوان خوابید و دیگر حرکت نکرد. متحیر ماندم و سینه ام تنگ شـد, به قبله توجه نمودم و به حضرت بقیه اللّه ارواحنافداه استغاثه و توسل کردم و عرض نمودم :یا فـارس الـحـجـاز یـا ابـاصالح ادرکنى افلاتعیننا حتى نعلم ان لنا اماما یرانا و یغیثنا(آیا به فریاد ما نمى رسى , تا بدانیم امامى داریم که ما را همیشه مد نظر دارد و به فریادما مى رسد؟) ناگاه , دو نفر را دیدم که نزد من ایستاده اند: یکى جوان و دیگرى کامل مرد بود. به آن جوان سلام کـردم . او جـواب داد. خیال کردم که یکى از اهل نجف اشرف است که اسمش محمد بن الحسین و شغلش بزازى بود. فرمود: نه من محمد بن الحسن (ع ) هستم . عرض کردم : این شخص کیست ؟ فرمود: این خضر است و وقتى دید من محزونم به رویم تبسم نموده و بناى ملاطفت را گذاشت و از حال من جویا شد.
گفتم : شتر من خوابیده است و ما در این صحرا مانده ایم , نمى دانم مرا به خانه مى رساند یا نه ؟ ایـشان نزد شتر آمد و پایش را بر زانوهاى آن گذاشت و سر خود را نزد گوشش برد. ناگهان شتر حـرکـت کـرد, به طورى که نزدیک بود از جا بپرد. دستش را بر سر آن حیوان گذارد, حیوان آرام شـد. بـعد روى خود را به من کرد و سه مرتبه فرمود: نترس تو رامى رساند. سپس فرمود: دیگر چه مى خواهى ؟ … گفتم : بعد از این شما را کجا ببینم ؟ فرمود: هر جا بخواهى مى آیم . گفتم : خانه ام در کوفه است .
فرمود: من به مسجدسهله مى آیم . و در این جا, چون به سوى آن دو نفر متوجه شدم ,غایب شدند. بـراه افـتـادیـم , تا آن که نزدیک غروب آفتاب , به خیمه هاى عده اى از بدوى ها رسیدیم وبه خیمه شیخ و بزرگ آنها وارد شدیم . شیخ گفت : شما از کجا و از چه راهى آمده اید؟ گفتیم : ما از سماوه و نهر عاموره مى آییم . از روى تعجب گفت : سبحان اللّه راه معمول سماوه به نجف این نیست . با این شتر و قاطرها چگونه از نهر عبور کردید, حال آن که گودى اش بحدى است که اگر کشتى در آن غرق شود, دکلش هم نمایان نخواهدشد! بالاخره بعد از قضیه , شتر, ما را تا مقابل قبر میثم تمار آورد و در آن جا روى زمین خوابید. من نزدیک گوشش رفته و آهسته به او گفتم : بنا بود که تو مرا به منزلمان برسانى .تا این حرف را شنید, فورا حرکت نموده و براه افتاد تا ما را به خانه رسانید.


منبع: نهاوندی، علی اکبر، برکات حضرت ولیعصر (عجل الله تعالی فرجه الشزیف)،۱۳۸۱، انتشارات ذاکر المهدی (عج)،ص۲۳(با کمی اختصار)

نوشته‌های مشابه