آنانکه محضر مقدس امام زمان (عجل الله فرجه) مشرف شدند
“اسماعیل هرقلی” وشفای بیماری لا علاج او به عنایت امام زمان (علیه السلام)
(قسمت سوم)
… از اینکه پیرمرد اسم مرا می داند تعجب کردم! بعد از آن پیر مرد گفت: این بزرگوار امام عصر توست…
بعد مـن پـیـش او رفـتـم و پـاهاى مبارکش را بوسیدم . حضرت اسب خود را راند و من نیز دررکابش مى رفتم. فرمود: برگرد. عرض کردم : هرگز از حضورتان جدا نمى شوم . فرمود: مصلحت در آن است که برگردى. باز عرض کردم : از شما جدا نمى شوم. در این جا آن پیرمرد گفت : اى اسماعیل آیا شرم ندارى که امام زمانت دو مرتبه فرمودبرگرد و تو فرمان او را مخالفت مى کنى ؟ پـس از ایـن سخن ایستادم و آن حضرت چند گامى دور شدند و به من التفاتى کردند وفرمودند: زمانى که به بغداد رسیدى , ابوجعفر خلیفه , که اسم او مستنصر است , تو رامى طلبد. وقتى که نزد او حـاضر شدى و به تو چیزى داد, قبول نکن و به پسر ما که على بن طاووس است , بگو نامه اى در خصوص تو به على بن عوض بنویسد. من هم به اومى سپارم که هر چه مى خواهى به تو بدهد. بـعد هم با اصحاب خود تشریف بردند تا از نظرم غایب شدند. من در آن حال ازجدایى ایشان تاسف خوردم و ساعتى متحیر ماندم و بر زمین نشستم . بعد از آن به حرم عسکریین (ع ) مراجعت نمودم .
خدام اطراف من جمع شدند و مرا دگرگون دیدند. گفتند: چه اتفاقى افتاده است ؟ آیا کسى با تو جنگ و نزاعى کرده است ؟ گفتم : نه آیا آن سوارهایى که بر حصار بودند شناختید؟ گفتند: آنها شرفاء و صاحبان گوسفندانند. گفتم : نه , بلکه یکى از آنها امام عصر (ع ) بود. گفتند: آن پیرمرد یا کسى که فرجیه به تن داشت امام عصر (ع ) بود؟ گفتم : آن که فرجیه به تن داشت .
گفتند: جراحت خود را به او نشان داده اى ؟ گـفـتـم : آن بزرگوار به دست مبارکش آن را گرفت و فشار داد, به طورى که به درد آمد وپاى خـود را بـیـرون آوردم کـه آن محل را به ایشان نشان دهم , دیدم از دمل و جراحت اثرى نیست . از کثرت تعجب و حیرت , شک کردم که دمل در کدام پاى من بود. پاى دیگرم را نیز بیرون آوردم , باز هم اثرى نبود. چـون مـردم ایـن مـطلب را مشاهده کردند, به من هجوم آوردند و لباسم را قطعه قطعه کردند و جـهـت تبرک بردند و به طورى ازدحام کردند که نزدیک بود پایمال شوم…صبح عازم بغداد شدم , وقتى که به پل قدیم رسیدم , دیدم مردم جمع شده و هر که مى گذرد از نام و نسب او سؤال مى نمایند وقتى رسیدم از مـن نـیـز سؤال کردند. تا نام و نسب خود را گفتم , ناگاه بر من هجوم آوردند و لباسهاى مرا پاره پاره نمودند و خیلى خسته ام کردند. پاسبان محل در این باره نامه اى به بغداد نوشت . مـرااز آن جا حرکت داده به بغداد بردند…وزیر خلیفه که اهل قم و از شیعیان بود سید بن طاووس را طلبید تا این حکایت را ازاو بپرسد.
وقـتى ابن طاووس در بین راه مرا دید, همراهیان او مردم را از اطراف من متفرق کردند. ایشان به من فرمود: آیا این حکایت مربوط به تو است ؟ گفتم : آرى .
از مرکبش فرود آمد و ران مرا برهنه نمود و اثرى از آن جراحت ندید و در این هنگام از حال رفت و بیهوش شد. وقـتـى بـهـوش آمـد, دسـت مـرا گـرفت و گریه کنان نزد وزیر برد و گفت : این شخص برادرو عزیزترین مردم نزد من است .
وزیـر از قـصـه ام پرسید. من هم حکایت را نقل کردم .
سپس او اطبایى که جراحت مرادیده بودند, احضار نمود و گفت : جراحت این مرد را معالجه و مداوا نمایید. گفتند: جز بریدن معالجه دیگرى ندارد و اگر بریده شود مى میرد. وزیر گفت : اگر بریده شود و نمیرد چه مدت لازم است که گوشت در جایش بروید؟ گفتند: دو ماه طول خواهد کشید اما جاى بریدگى گود مى ماند و مو نمى روید. وزیر گفت : جراحت او را کى دیده اید؟ گفتند: ده روز قبل. وزیر پاى مرا به اطباء نشان داد. آنها دیدند که مانند پاى دیگرم , صحیح و سالم است وهیچ اثرى از جراحت در آن نیست . یکى از آنها فریاد زد: این کار, کار عیسى بن مریم (ع ) است. وزیر گفت : وقتى که کار شما نباشد, ما خود مى دانیم کار کیست .
بعد از آن، وزیر مرا به نزد خلیفه، که مستنصر بود برد. خلیفه کیفیت را پرسید. مـن هـم قـضـیـه را نقل کردم .
بعد دستور داد تا هزار دینار براى من بیاورند و گفت : این مبلغ را هزینه سفر خویش قرار ده . گفتم : جرات ندارم که ذره اى از آن را بردارم .
گفت : از که مى ترسى ؟ گـفـتـم : از کسى که این معامله را با من نمود و مرا شفا داد, زیرا به من فرمود: از ابوجعفرچیزى قبول نکن . خلیفه از این گفته ام , گریست و ناراحت شد و من هم از او چیزى قبول نکرده ,خارج شدم.